به گزارش روابط عمومی بنیاد به نقل از ایرنا، زندگی برای کودکان ما امروز حکایت شمشیری دولبه است؛ آرزوهای دست نیافته ما و تلاش بیهوده برای جبران آن ناکامیها در یک سو و هنجارها و چارچوبهای دنیای مجازی که در شکل دادن به روح و اندیشه آنها الزامات خود را دارد، در سوی دیگر قرار گرفته است.
قصه آن روز، بیشتر از گذشته توجهام را جلب کرد. در مطب روانپزشکی نشسته بودم تا نوبتم شود. سر همه توی گوشی بود. بزرگ و کوچک. به جز زن میانسالی که بیحال به نظر می رسید. من هم نشسته بودم و مراجعه کنندگان را که بیشتر کودک و نوجوان بودند و همراه والدین خود آمده بودند را نگاه می کردم.
در این فکر بودم که چه اتفاقی میافتاد اگر موبایل را از دست آن آدمها می گرفتیم. البته در مورد بزرگترها شاید این اتفاق شدنی نبود اما گاه گداری که والدین گوشی را از دست فرزندان خردسال خود می گرفتند، اتفاقهای جالبی می افتاد.
یکیشان پسری حدودا چهار ساله و ریزنقش بود که با پدر و مادرش آمده بود دکتر. تا وقتی موبایل دستش بود، به اصطلاح مثل بچه آدم آن گوشه نشسته بود و سرش گرم بازی بود. اما همین که مادر نسبتا درشت اندامش موبایل را از دستش گرفت، انگار آرام و قرار آن کودک را هم گرفت. تازه آنجا بود که بیننده می توانست بفهمد کودک را احتمالا به خاطر بیش فعالی آورده اند پیش روانپزشک.
بچه روی صندلی بند نبود. اصلا نمی توانست حتی برای لحظه ای آرام سر جایش بنشیند. همه اندامش به خود می پیچید. راه می رفت. می نشست. اما کاملا معلوم بود که نمیتواند راحت سر جایش بنشیند.
شاید شما هم دیده باشید، بچههایی که در خانه، از در و دیوار بالا می روند، هیچجا بند نمیشوند و شگفت اینکه ترجیح می دهند بیشتر روی قسمتهای بلند خانه بنشینند و راه بروند؛ مثل قسمت بالایی تکیه گاه مبل و روی اوپن کابینت. در واقع اصلا خسته نمیشوند و این همه با کاهش تمرکز هم همراه می شود. چیزی که در مدرسه و موقع انجام تکلیف کاملا به چشم میآید.
آن کودک هم آنقدر به خود پیچید و ناآرامی کرد و از این سو به آن سو رفت تا اینکه پدرش با چهرهای خسته و نسبتا عصبی دوباره موبایل را داد دستش و آرامش به کودک برگشت. نشست آن گوشه و سرش رفت توی موبایل؛ مثل آبی که روی آتش بریزند!
کودک دیگر پسری کشیده و لاغراندام و حدودا هشت ساله بود. وقتی با مادرش آمد توی اتاق انتظار مطب، گوشی دستش نبود. حتی وقتی جایی پیدا کردند و نشستند هم باز مادر گوشی را به کودک نداد. کودک این پا آن پا می کرد. بیقراریاش چندان مشهود نبود. مدتی گذشت. دیدم رفت سراغ مادرش. کنارش ایستاد. با انگشتان دستش بازی می کرد. انگشتر فیروزه رنگ بدلیاش توجهم را جلب کرد. یاد کودکی خود افتادم و انگشتر مشابهی که پیرزن همسایه و دوست مادربزرگم برایم از مشهد آورده بود؛ حدود ۵۰ سال پیش!
پسرک توی گوش مادرش چیزی گفت، چیزی که عکس العمل سریع او را به صورت گفته ای تذکرمانند در پی داشت:
«مگر مامان بزرگ نگفت به جاش کتاب بخوان!»
پسر کمی پیچ و تاب خورد و از مادرش فاصله گرفت و لحظه ای بعد در حالی که با انگشتر توی دستش بازی می کرد دوباره برگشت و گفت:
«باشه، کتاب را بده!»
او در حالی که بی اراده و بی هدف لای کتاب کوچکی که مادر به دستش داده بود باز میکرد، چرخی زد و با حرکاتی موزون و پیچ و تاب مانند یکی، دو قدم از مادرش فاصله گرفت و تظاهر کرد به خواندن ولی کاملا معلوم بود چیزی نمیخواند و آن حرکت دادن چشمها روی سطرهای کتاب از روی حسی است که نمیدانم به آن بگویم اجبار یا بی میلی.
مادرش اما بی توجه سرش توی گوشی بود. اما به گمانم خودش را به بی توجهی زده بود و از آشوبی که در سر پسرش به پا شده بود، خوب خبر داشت. درست هم فهمیده بود چون خیلی زود پسر خردسال با حالتی حاکی از زاری و التماس به سوی مادر آمد و از او خواست موبایلش را به او بدهد. مادر که به نظر می رسید منتظر این لحظه بود، چاره ای جز این نداشت و تلفن همراهش را به او داد.
پسر موبایل را انگار در هوا قاپید و چند ثانیه بعد صدای یک بازی (گیم) که به ماشین بازی شباهت داشت، بلند شد. همه هوش و حواسش رفت توی آن چند اینچ صفحه نمایشگر موبایل و محو آن شد. مادر کتاب مادربزرگ را گذاشت توی کیفش.
«مامان من برم خارج از همین ماشینها میخرم!»
خنده ام گرفت. یاد پسر ۱۶ ساله خودم افتادم. او هم دقیقا یک روز موقع بازی این جمله را به من گفته بود. جمله ای که باعث شد به آن واکنش نشان بدهم و برایش توضیح بدهم که خریدن چنان خودرویی آن هم در خارج از کشور به همان سادگی انتخاب آن در بازی نیست.
«پسرم، فکر نکن که همه مردم توی کشورهای خارجی می توانند برای خودشان پورشه و بنز بخرند! زندگی این طوری نیست که یک جا بنشینی و مثل توی بازی برای خودت ماشین با رنگ دلخواه انتخاب کنی و بشوی صاحبش! واقعیت این نیست. باید زحمت بکشی، درس بخوانی، کاری یاد بگیری و بتوانی روی پای خودت بایستی. تازه آن موقع هم کار ساده ای نیست برای خودت پورشه بخری، اصلا خیلی وقتها محال است!»
کودکان مقصر نیستند
البته کودکان ما تقصیری ندارند. آنها هرچه هستند ثمره زندگی و رفتارهای ما هستند.
نمیتوان انتظار داشت وقتی صحبت از افت تحصیلی و اهمیت درس خواندن پیش میآید و ما پدر و مادرها می گوییم، «مهم نیست، نخواند! ما خواندیم چه شد؟»، کودکان ما برایشان درس و مدرسه مهم باشد؛
نمیتوان انتظار داشت کودکانمان لزوم یادگیری کار و حرفه و استقلال مالی را درک کنند، وقتی بزرگترها همه تلاشی را که تمام عمر انجام دادهاند بی ثمر به حساب می آورند چرا که خود را بی نصیب از پولهای بادآورده می بینند و جایی که تبعیض و احساس تبعیض بیداد میکند، خود را زیان دیده به حساب می آورند، بی آنکه به این توجه کنند که این درآمدها و پولهای بادآورده حاصل چیست.
و باز به همین خاطر نمیتوان انتظار داشت آنها دنبال بازیهای رمزارزی مثل «همستر» نروند تا با ضربه زدن روی یک شکلک سکههای مجازی جمع کنند یا کودکشان را تشویق نکنند تا همپای خود آنها یک اپلیکیشن رمزارز دانلود کنند و درآن فعالیت داشته باشند: دائم بخرند و بفروشند، برنده شوند و ببازند و در فرود و فراز این گردباد، گرفتار آرزوی محال یک شبه بی دردسر ثروتمند شدن بشوند.
حالا تو بیا و بپرس که کدام اقتصاد در کجای دنیا به کسی اجازه می دهد، یک گوشه بنشیند و تنها با ضربه زدن روی یک صفحه نمایشگر و بدون هیچ زحمت دیگری بتواند کسب درآمد کند و تا آنجا پیش برود که به شغل و حرفه آموزی نیاز نداشته باشد بتواند امرار معاش کند یا حتی در جرگه به اصطلاح پولدارها هم قرار بگیرد.
اینجا صحبت از به چالش کشیدن موضوع رمزارزها، اهمیت، کارآیی و جایگاه آنها در اقتصاد کنونی دنیا و جوامع شرق و غرب نیست. صحبت از نسلی است که هنوز کاغذ و قلم را نگذرانده، پرت شده در دل دنیای دیجیتال و نمایشگرهای لمسی و اپلیکیشنها و هنوز دیوانسالاری کارآمد، شایسته سالاری و اقتصاد مبتنی بر تولید را نگذرانده، رسیده به اتوماسیون و امروز در اوج آن به هوش مصنوعی.
اینجا صحبت از نسلی است که احساس می کند کم آورده و طبیعی است که پدر و مادرها خواسته یا ناخواسته بخواهند این ناکامی و عقب ماندن را در کودکان خویش، جبران کنند. کودکانی که بیشتر تک فرزندند و این خود دردی علیحده ای است. کودکانی که در نبود یک برنامه کلان آموزشی، قبله شان شده آن چند اینچ نمایشگری که مقابل چشمانشان قرار دارد نمایشگری که هرچه بزرگتر باشد توگویی عمقش بیشتر است، چون بیشتر در آن غرق می شوند و از واقعیتهای زندگی و آنچه پیرامونشان می گذرد فاصله می گیرند و در خیال خود صاحب آن خودروی پیشرفته، آن خانه ویلایی با استخر و آن امکانات نجومی می شوند که ما بزرگترها می دانیم تنها نصیب یک درصد آدمها در کشورهای غربی می شود.
جالبتر اینجاست که همه اینها را هم می خواهند با «یوتیوبِر» شدن یا امثال آن که پیشتر هم به آن اشاره شد به دست بیاورند. الگویشان آن چند یوتیوبر و صاحب کانالهای پربازدید در شبکه اجتماعی های داخلی و خارجی است که تعداد دنبالکنندگان و کلیکخورشان بالاست و همان قدر که به تبلیغات سود میرسانند، سهم می گیرند.
اما باز باید پرسید این به اصطلاح منبع درآمد و شغل! چه جایگاهی در اقتصاد جهانی دارد و آیا اصلا شغل حساب می شود؟
کودکان ما نه به این پرسش فکر میکنند و نه پاسخ آن را میدانند.